دربارۀ تئاتر عروسکی
نویسنده: هنریش فون کلایست[i]
مترجم به زبان انگلیسی: ادریس پِری[ii]
برگردان به فارسی: سلما محسنی اردهالی
هنریش فون کلایست (1811-1777)، شاعر، نمایشنامهنویس و رماننویس آلمانی، ابتدا به سنت خانوادهاش وارد ارتش شد اما بعد در سال 1799 آن را برای تحصیل در رشتۀ فلسفه و ریاضی ترک کرد. به نظر میرسد که کلایست دروناً غرق در کشف تفکر کانت دربارۀ ناشناختگی حقیقت غایی بوده است.
مقالۀ کلایست، «دربارۀ تئاتر عروسکی» در سال 1810 نوشته شد (یکی از نخستین اسناد مکتوب که به نمایش عروسکی میپردازد) و بیانیهای است آرام دربارۀ این فرم هنری که میگوید انسان به شدت تحت کنترل است. مقاله به شکل یک گفتوگو است و خود کلایست یکی از طرفین آن است و میگوید عروسکها نوعی زیبایی در خود دارند که انسان ندارد، دیدگاهی که با مفاهیم زیباییشناسی آن زمان در تناقض بود. آگاهی و توان اندیشیدن در انسان سبب میشود به خود شک کند و خودآگاه شود، و همین ما را از عملکردی ناب مانند حیوانات یا عروسکها بازمیدارد.
یک سال بعد از نوشتن این مقاله، کلایست، در سن 34 سالگی به خودش شلیک کرد. در زمان مرگش، منتقدان عقیده داشتند که وی صد سال از زمان خود جلوتر بوده و در سال 1977 نیز عقیدۀ منتقدان بر آن بود که وی دویست سال زودتر به دنیا آمده است.
در این مقاله کلایست به فصل سوم سِفر تکوین نیز ارجاع میدهد، داستان هبوط انسان؛ و این کشف که خودآگاهی، تنهایی انسان را جاودانه میسازد. برطبق گفتههای کلایست راهی برای بازگشت نیست؛ انسان حیوانی متفکر است و لازمۀ تفکر، دانش است. و دانش، اگرچه وقتی پراکنده باشد سرچشمۀ تردید و عدم قطعیت است، در صورت یکپارچگی، مادهای حیاتی برای هماهنگی است. بنابراین کلایست تصریح میکند که ما باید پیش رویم و به دانش کلی دست یابیم.
این مقاله از ترجمۀ Idris Parry (از آلمانی به انگلیسی)، به فارسی ترجمه شده است و با ترجمههای Thomas G. Neumiller و ترجمۀ بدون نام دیگری از وبسایت http://ada.evergreen.edu/ تطبیق داده شده است.
…
در بعدازظهر یکی از روزهای زمستانی سال 1801، دوستی قدیمی را در پارک عمومی دیدم. وی اخیراً به عنوان رقصندۀ اصلی تئاتر محلی انتخاب شده بود و از محبوبیتی بیاندازه نزد تماشاگران برخوردار بود. به او گفتم که چه اندازه از دیدن چندبارۀ وی در میان تماشاگرانِ نمایشهای عروسکی که برای سرگرم کردن مردم، با مضحکه و رقص و آواز در بازار برگزار میشود، شگفتزده شدهام. وی مرا مجاب کرد که حرکات بیکلام آن عروسکها او را خرسند میسازد و بیتعارف گفت: «هر رقصندهای که دوست دارد در هنرش موفق شود میتواند از عروسکها بسیار بیاموزد».
میدانستم مطلبی که وی به من گفت چیزی نبود که تنها به ذهن او رسیده باشد، پس سعی کردم تا سؤالات بیشتری دربارۀ دلایل نظریۀ قابل توجهش بپرسم. وی از من پرسید آیا واقعاً حرکات رقص عروسکها (به ویژه عروسکهای کوچکتر) فوقالعاده نیست؟ نمیتوانستم انکار کنم. در واقع، چهار عروسک از رقصندگان روستایی، چنان با موسیقی رقصیده بودندکه «تنیۀ[iii]» نقاش نیز نتوانسته بود رقصندگانی به آن جذابیت به تصویر بکشد.
من از مکانیزم حرکت این پیکرهها جویا شدم. میخواستم بدانم حرکت جداگانۀ اعضای بدن و حد نهایی حفظ ریتم در رقص، بدون داشتن انبوه نخهای متصل به انگشت بازیدهنده، چگونه ممکن است. وی پاسخ داد که من نباید تصور کنم هر کدام از اعضای بدن عروسک، جداگانه توسط بازیدهنده در هر مرحله از رقص به حرکت درمیآید. هر حرکت مرکز ثقل مخصوص به خود را دارد، تنها کافی است آن را درون عروسک کنترل کنیم. اعضای بدن که آونگوار حرکت میکنند، به طور خودکار و بدون دخالت بیشتر بازیدهنده، حرکات را دنبال میکنند. وی افزود که این حرکات بسیار ساده است؛ هنگامیکه مرکز ثقل در یک خط مستقیم حرکت داده میشود، اعضا منحنیها را دنبال میکنند. معمولاً به شکلی کاملاً اتفاقی حرکت میکنند و عروسک شروع به انجام یک سری حرکات ریتمیک میکند که تداعیکنندۀ فرایند رقصیدن است. این توضیحات وی، دلایل لذت او از نمایش عروسکی را برای من روشن کرد؛ اما به کلی از نتیجهگیریهای بعدیِ وی بی خبر بودم.
از او پرسیدم آیا فکر نمیکند که بازیدهندهای که کنترل عروسکها را به دست دارد نیز باید یک رقصنده باشد یا حداقل زیباییشناسی رقص را بداند؟ وی پاسخ داد اگرچه این حرفه از لحاظ تکنیکی آسان به نظر میرسد اما به آن معنا نیست که در انجام آن هیچگونه احساسی دخیل نیست. دنبال کردن خط مرکز ثقل، در هر سرعتی بسیار آسان و به اعتقاد وی در بیشتر مواقع یک خط مستقیم است. اما درصورتیکه منحنی باشد نیز ساده است و در پیچیدهترین حالت، بیضوی است. و بیضی (به دلیل مفاصل)، نوعی منحنی طبیعی برای بدن انسان است. ایجاد یک بیضی به مهارت زیادی از جانب بازیدهنده نیاز ندارد. اما از نگاه دیگر، این خط میتواند بسیار مرموز باشد. این چیزی نیست جز مسیری که روح رقصنده طی میکند. وی شک داشت که آیا بدون آنکه بازیدهنده به مرکز ثقل عروسک خودش وارد شود، این کار انجام پذیر است؟ یا به عبارت دیگر خود بازیدهنده نیز باید برقصد.
من گفتم: از دید من کار بازیدهندۀ عروسک، عملی عاری از احساس است، کاری بیشتر شبیه به چرخاندن دستگیرۀ اُرگ کوکی...
وی گفت: «هرگز! در حقیقت ارتباط ظریفی میان حرکات انگشتان بازیدهنده و حرکات عروسکهایی که به آنها متصل هستند وجود دارد، چیزی مانند رابطۀ میان اعداد و لگاریتم یا میان خط مجانب و هذلولی». با این حال وی اعتقاد داشت که این آخرین نشانه از ارادۀ انسانی میتواند از عروسکها گرفته شود و رقص آنها کاملاً به قلمرو نیروهای مکانیکی منتقل شود، حتی شبیه آنچه من پیشنهاد کردم، یعنی با چرخاندن یک دستگیره بازتولید شود.
گفتم من از توجه وی به این شاخۀ عامهپسند از هنر شگفت زده شدهام. زیرا به نظر میرسید نه تنها وی اعتقاد دارد این هنر میتواند به شکل والایی پیشرفت کند بلکه خودش میخواهد تا آخرِ این راه را بپیماید. وی لبخند زد و گفت که مطمئن است که اگر عروسکسازی بیابد که عروسکی را که در ذهن دارد برایش بسازد، میتواند با آن رقصی را اجرا کند که نه تنها خودش، بلکه هیچ رقصندۀ ماهری در آن زمان قادر به انجام آن نباشد. همچنان که من در سکوت به وی گوش میدادم پرسید: «آیا چیزی از پاهای مصنوعیِ ساختِ صنعتگران انگلیسی برای افراد تیرهروزی که پاهای خود را از دست دادهاند، شنیدهای؟» پاسخ دادم که نه. من تا آن زمان چیزی در این مورد نشنیده بودم. «متأسفم که نشنیدهای؛ زیرا اگر به تو بگویم که آنها با آن پاهای مصنوعی میرقصند، باور نخواهی کرد. من میگویم رقص، اما مسلم است که میزان حرکات آنها محدود است. اما همان حرکات محدود را با چنان اطمینان، زیبایی و سهولتی اجرا میکنند که هر بینندهای را به شگفتی وامیدارد».
من خندیدم و گفتم پس وی هنرمند عروسکساز خود را یافته است. آن صنعتگری که میتواند چنین اعضای بدن مصنوعی خارقالعادهای را بسازد، عروسک تکاملیافتهای که وی برای انجام مقاصدش به آن نیاز دارد را نیز میتواند بسازد. درحالیکه وی با حیرانی به زمین چشم دوخته بود، از او پرسیدم: « و گمان میکنی که چه ملزوماتی را باید برای عروسک از این فرد نابغه درخواست کنی؟» وی پاسخ داد: « چیزی نیست که در عروسکهایی که تا به حال دیدهای یافت نشود، تناسب، انعطاف، سبکی... اما در بالاترین میزان؛ و به ویژه تنظیمات طبیعی بیشتر در مرکز ثقل».
«و مزیت عروسکهای تو نسبت به رقصندگان زنده چه خواهد بود؟»
«مزیت؟ اول از همه بگذار نکتۀ منفی آن را بگویم دوست من: چنین پیکرهای هرگز تحت تأثیر قرار نخواهد گرفت. زیرا همانطور که میدانی، عاطفه هنگامی ظاهر میشود که روح یا نیروی حرکتی در نقطۀ دیگری به جز مرکز ثقلِ حرکت قرار داشته باشد. به این دلیل که بازیدهنده با سیم یا نخ تنها این مرکز را کنترل میکند و روی نقطۀ دیگری کنترل ندارد: بنابراین دیگر اعضای متصل به آن بیجان و آونگوار هستند و تنها با قانون جاذبه هدایت میشوند. کیفیتی خارق العاده، که ما به عبث در بیشتر رقصندگان به دنبال آن میگردیم». وی ادامه داد: « به دختری که به جای «دافنه» میرقصد و توسط «آپولو» تعقیب میشود، نگاه کن. دختر میچرخد و به او نگاه میکند. در این لحظه روح او در ستون فقراتاش تجلی مییابد. وقتی خم میشود به نظر میرسد مانند تندیس بانوی چشمهها به سبک «برنینی[iv]» از میان در حال شکستن است. یا رقصندۀ جوانی را در نظر بگیرکه نقش «پاریس» را در میان سه الهه ایفا میکند و سیبی را به «ونوس» پیشکش میکند، در حقیقت روح وی در بازوانش قرار دارد.» وی ادامه داد: « چنین اشتباهاتی اجتنابناپذیر است زیرا ما میوۀ درخت دانش را خوردهایم و از بهشت رانده شدهایم و کروبیان پشت سر ما ایستادهاند. ما باید ادامه دهیم و دور دنیا سفر کنیم بلکه راهی بیابیم تا به اصل خود بازگردیم».
این حرف مرا به خنده واداشت. در حقیقت من گمان بردم روح انسان نمیتواند در جایی که وجود ندارد اشتباه کند. اما دیدم وی هنوز چیزهای بیشتری در ذهن دارد پس خواهش کردم تا ادامه دهد: «به علاوه این عروسکها در برابر نیروی جاذبه مصون هستند. از جبر موجود در جوهر مواد، آنچه بیش از هر چیز با رقص به مقابله برمیخیزد، چیزی نمیدانند. نیرویی که آنها را بالا میبرد از نیروی جاذبه عظیمتر است. فکر کن چه میشد اگر بهترین رقصنده حدود 30 کیلوگرم سبکتر میشد یا از نیروی این وزن در چرخشها و پرشهایش سود میجست؟ عروسکها، به مانند پریان فقط باید زمین را لمس کنند تا با این ضربۀ گذرا حرکت جدیدی در حرکات آونگی دست و پایشان ایجاد کنند. اما ما رقصندگان به زمین، جهت آسودن و تجدید قوا نیاز داریم. این لحظۀ آسودن به وضوح بخشی از رقص محسوب نمیشود و بهترین کار ممکن این است که آن بخش را تا جایی که میتوانیم نامحسوس جلوه دهیم...»
من پاسخ دادم گرچه وی تناقضهایش را با مهارت بیان کرده بود، اما هرگز نتوانسته مرا متقاعد سازد که یک عروسک مکانیکی میتواند زیباتر از یک بدن انسانی به رقص درآید. وی گفت وقتی سخن از زیبایی به میان میآید، غیر ممکن است که یک انسان به جایگاه عروسک نزدیک شود و در این قلمرو تنها خداست که میتواند قابل قیاس واقع شود. این نقطهای است که دو انتهای جهان مدور را به یکدیگر متصل میکند.
من واقعاً شگفت زده شدم! و واقعاً نمیدانستم اظهارات غریب او را چگونه پاسخ گویم.
وی گفت به نظر میرسد من بخش سوم سِفر تکوین (هبوط انسان به زمین) را به خوبی مطالعه نکردهام. بسیار دشوار میتوان با شخصی که با نخستین دورۀ رشد و شکوفایی انسانها آشنا نیست، بحث ثمربخشی دربارۀ پیشرفتهای آینده و حتی دیدگاهی مشترک داشت. به وی گفتم که به خوبی میدانم که چگونه آگاهی میتواند زیبایی طبیعی را برهم بزند، یکی از نزدیکان جوان من، درست در برابر چشمانم به خاطر یک تصادف قابل توجه، معصومیت خود را از دست داد. او دیگر هیچگاه، با وجود تلاشهای قابل اعتنایش، راه بازگشت به بهشت معصومیت را نیافت؛ اما تو چه نتیجهای از این خواهی گرفت؟
وی پرسید دقیقاً منظورم چه چیزی است. پاسخ دادم:« سه سال پیش با مرد جوانی از آشنایان که واقعاً برازنده بود، در یک حمام عمومی بودم. حدود پانزده سال داشت و میشد نخستین ردپاهای غرور را در او حس کرد که محصول مرحمت زنان نسبت به او بود. به شکلی اتفاقی در آن اواخر پیکرۀ پسری که برای بیرون آوردن خاری از پایش خم شده بود را در پاریس دیده بودیم. مجسمهای که برای همه آشناست و مانند آن در بسیاری از مجموعههای هنری آلمان دیده میشود. دوست من در حالیکه پایش را برای خشک شدن روی چهارپایه گذاشته بود به آینۀ قدی روبرویش نگاه کرد. وی آن مجسمه را به ذهن متبادر میساخت و با لبخندی کشف خود را با من در میان نهاد. در حقیقت من نیز در همان لحظه به آن شباهت پیبرده بودم... نمیدانم آن آزمونی بر کیفیت ظاهر برازندۀ او بود یا درآمدی بر آغاز نخوت در وجود وی... من خندیدم و از وی خواستم دوباره آن تصویر را بسازد، او سعی کرد دوباره آن حرکت را تکرار کند اما نتوانست، چندین بار سعی کرد اما بیهوده بود، وی نتوانست آن حرکت را بازسازی کند. چه میتوانستم بگویم؟ حرکات او بسیار خندهدار بود و من نمیتوانستم از خندیدن خودداری کنم. از آن روز و آن لحظه، تغییر عجیبی در آن پسر به وجود آمد. از آن پس وی تمام اوقات خود را مقابل آینه میگذراد. جذابیتهایش یکی پس از دیگری از وی جدا شدند. نیرویی نامرئی و غیرقابل درک، مانند یک شبکۀ پولادین بر حرکات و حالتهای آزادانۀ بدنش سایه افکند. یک سال بعد، از آن زیباییِ دلپذیر که هر که به او نگاه میکرد را به تحسین وامیداشت، اثری نماند. میتوانم شخص دیگری که شاهد این واقعۀ عجیب و نامیمون بوده را نیز جهت تأیید صحبتهایم معرفی کنم.»
وی با گرمی گفت: «در همین رابطه، من نیز باید داستانی را بگویم. به راحتی درمییابی که چقدر مصداق دارد. هنگامیکه عازم روسیه بودم، زمانی را در املاک اصیلزادهای از بالتیک گذراندم که پسرانش عاشق شمشیربازی بودند. به ویژه پسر بزرگتر که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود و خود را خبره میدانست. یک روز صبح که در اتاق وی بودم پیشنهاد شمشیربازی داد و من پذیرفتم. در جریان بازی من بهتر از وی بودم و این عصبانی و گیجاش کرد. ضربههایم موفق بود و در پایان هم با یک ضربه، شمشیرش به گوشۀ اتاق پرتاب شد. او نیمی عصبانی و نیمی بذلهگو شمشیرش را برداشت و گفت او استادی دارد و هر چیز و هر کس در این دنیا استادی دارند و پیشنهاد داد من برای یافتن استاد به خودم رجوع کنم. برادران با صدای بلند خندیدند و فریاد زدند: «زودباش، زخمیاش کن!» آنها دستان مرا گرفتند و به حیاط انداختند، جایی که پدر آنها یک خرس پرورش میداد. من از دیدن یک خرس که روی پاهای عقباش بلند شده بود، خشکم زد. او پنجۀ راستش را برای جنگ بلند کرده بود و مستقیم به چشمهایم نگاه میکرد. او در وضعیت حمله بود. چنین حریفی را در خواب نیز نمیدیدم. آنها مرا به حمله تشویق میکردند، فریاد می زدند: «میتونی بزنیش؟!» وقتی به خودم مسلط شدم با شمشیرم به روی او پریدم، او با حرکتی آرام با پنجهاش حملۀ مرا دفع کرد. من برای فریب او خود را به زمین انداختم. خرس بیحرکت ماند. دوباره حمله کردم، این بار با تمام قوا. میدانستم چگونه به سینۀ یک انسان ضربه بزنم اما خرس با حرکتی آرام حملۀ مرا دفع میکرد. در آن هنگام من تقریباً در موقعیت برادر بزرگتر نسبت به خودم بودم: خرس با جدیتی مطلق، خونسردی را از من سلب کرده بود. حملهها و فریبها ادامه داشت، عرق از بدنم جاری بود اما به عبث؛ او نه تنها به مانند بهترین شمشیرباز جهان حملههای مرا دفع میکرد بلکه هنگامی که من به دروغ روی زمین میافتادم تا فریبش دهم حرکتی نمیکرد. هیچ مرد شمشیربازی نمیتوانست چنین درکی داشته باشد. او میایستاد با پنجۀ افراشته برای نبرد، چشمانش به چشمان من دوخته شده بود و انگار میتوانست روح مرا بخواند. وقتی حملههای من جدی نبود حرکتی نمیکرد. آیا این داستان را باور میکنی؟»
من با خوشحالی گفتم: « قطعاً! من این داستان را از یک غریبه میپذیرم چه رسد به تو!»
دوستم ادامه داد: «حال دوست خوبم! آن چه باید برای درک گفتههای من بدانی در اختیار داری. میبینیم که در طبیعت، همانطور که نیروی تفکر، تاریکتر و ضعیفتر میشود، زیبایی با درخشندگی و فریبندگیِ بیشتری پدیدار میشود. اما این همه چیز نیست؛ دو خط یکدیگر را قطع میکنند، از یکدیگر جدا میشوند و از ابدیت و آن سوی آن میگذرند و در طرف دیگر دوباره با هم برخورد میکنند. یا به مانند تصویری در یک آینۀ مقعر، تصویر پس از میل به سوی ابدیت دوباره در برابر ما آشکار میشود. بنابراین به جای خودآگاهی و دانشی که به ابدیت رفته است، زیبایی ظاهرمیشود، زیبایی به نابترین شکل خود بازمیگردد، زیبایی نابی که ناخودآگاهی یا خودآگاهی بدون مرز دارد، و یا در عروسک است یا در خداوند.»
من با سردرگمی گفتم: « منظورت این است که ما دوباره باید میوۀ درخت دانش را بخوریم تا به معصومیت خود بازگردیم؟»
وی گفت: « قطعاً، اما این، واپسین فصلِ تاریخِ جهان خواهد بود.»
[i] Heinrich von Kleist
[ii] Idris Parry
[iii] David Teniers the Younger (1610-1690) نقاش فلاندری
[iv] Gian Lorenzo Bernini (1598-1680) مجسمهساز ایتالیایی