در حال بارگذاری ...
...

یادداشت مریم منصوری، نویسنده نمایشنامه «اسب آبنوس» به بهانه اجرا در هفدهمین جشنواره بین‌المللی نمایش عروسکی

شب‌هایی که جهان، طلایی و براق بود

شب‌هایی که جهان، طلایی و براق بود 2

شب‌هایی که جهان، طلایی و براق بود 2

تابستان هنوز نیامده اما هوا گرم‌تر شده.کولرها روشن نشده‌اند اما پنکه‌ای گوشه‌ی اتاق پذیرایی روشن است. سرم را نزدیکش می‌برم و می‌خوانم؛«بارون می‌یاد جرجر رو خونه‌های بی‍‌‌در چهار تا مرد بیدار نشسته تنگ دیفار دیفار کنده‌کاری نه فرش و نه بخاری مردا سلام‌علیکم خورشیدخانم شده گم نه لک‌لک اونو دیده نه هاجر ورپریده...».

چهار، پنج‌ساله‌ام. هنوز سواد ندارم اما شعر و داستان و قصه‌های زیادی را از برم. فولکلورهای شاملو هم از آن جمله‌اند. هنوز مدرسه نرفته‌‌ام اما در خانه ما،کتاب بسیار است و خواهری که مدام برای من کتاب می‌خواند. هنوز مدرسه نرفته‌ام. تابستان است. با ماشین برادرم به شمال می‌رویم. پیچ‌های جاده چالوس و آواز برادرم؛«یه شب مهتاب/ ماه می‌یاد تو خواب/ منو می‌بره/کوچه به کوچه/ ...»، بعضی از سطرها را بلدم. با او می‌خوانم.

پاییز است. هنوز مدرسه نرفته‌ام. خواهر و برادرها در خانه نیستند؛ درس، مدرسه، دانشگاه،کار. مادرم در آشپزخانه مشغول است. من و بابا روی پله‌های حیاط نشسته‌ایم. آفتاب نیم‌رس پاییز. بابا سینه‌اش، مخزن قصه و افسانه‌ است. من روی پای بابا می‌نشینم و برایم قصه می‌گوید.

حالا سال‌هاست مدرسه تمام شده، درس و دانشگاه. من کتاب می‌خوانم و می‌نویسم. روزنامه‌نگاری می‌کنم. داستان، شعر، نمایشنامه  و گاهی فیلم‌نامه ... سعی می‌کنم مثل آدم‌بزرگ‌ها فکر کنم. جهان منطقی آدم‌بزرگ‌ها را با چفت‌وبست‌های درست در متنم پیاده کنم اما همیشه انگار چیزی جا مانده است.کاری نکرده بودم. دینی داشتم به پدری که در گوشم قصه‌های بسیار خوانده بود. حالا خودم قصه‌های بسیار می‌خواندم. پایان‌نامه کارشناسی‌ام در رشته ادبیات نمایشی، با راهنمایی خانم نغمه ثمینی، پژوهشی در هزار و یک شب بود. افسون‌زده قصه‌ها بودم و بودم، تا سال‌ها بعد، سال‌ها بعد که مریم ضیایی،کارگردان عروسکی، دنبال متن بود برای اجرای عروسکی، و من بی‌درنگ قصه‌‎ای از هزار و یک شب را پیشنهاد دادم؛«قصه اسب آبنوس».

دوباره داشتم قصه می‌خواندم. حالا لحن و صدای شعرهای عامیانه شاملو با متن قصه هزار و یک شب درهم می‌آمیخت. با کارهای رادیویی بیژن مفید در کانون پرورش فکری که بارها و بارها شنیده بودم؛«شاپرک‌خانوم»،«قصه ترب» و ... همه این‌ها در من می‌جوشید، با یاد پدری که دیگر نبود. باید کاری می‌کردم و نتیجه شد اقتباسی از قصه هزار و یک شب؛«اسب آبنوس». با زبانی شاعرانه و موزون و آهنگین. تحت تاثیر همه آنها که ذکرشان رفت و کودکی‌هایم را رنگی داده بودند. نمایشنامه از برگزیدگان مسابقه نمایشنامه‌نویسی جشنواره کودک و نوجوان همدان بود. خوشحال بودم که تقدیرنامه‌ای با امضای آقای چرمشیر دارد و نمایشنامه تقدیم شد به یاد پدرم. به یاد شب‌های دراز کودکی که جهان طلایی و براق بود و پدر قصه‌هاش را در گوشم زمزمه می‌کرد.

حالا در هفدهمین جشنواره بین‌المللی نمایش عروسکی، این نمایشنامه به کارگردانی مریم ضیایی و گروهش اجرا می‌شود. به پیشنهاد او شهرزاد قصه‌گو به نمایشنامه اضافه شد. پس متن دوباره با نگاه به شهرزاد بازنویسی شد. قصه در سه سرزمین ایران، یمن و روم می‌گذشت. سرزمین روم، به اندازه ایران در قصه کاراکتر داشت. اصلاً پادشاه روم برای خودش، لشکری داشت و کاخ و کنیز و غلامی. تعداد عروسک‌های کار بی‌شمار می‌شد و با توجه به هزینه و دشواری کار ساخت عروسک،کارگردان ترجیح می‌داد به جای روم، تمهید دیگری برای پایان‌بندی کار اندیشیده شود. پیشنهاداتی هم داد که از آنها استفاده نشد اما همان پیشنهادها مرا دوباره به سمت هزار و یک شب برد. این‌بار نه قصه «اسب آبنوس»،که به سمت قصه‌های دیگر رفتم. عفریتی که سال‌ها در صندوقی خوابیده بود و با ضربه یک هسته خرما که به طور اتفاقی توسط رهگذری انداخته می‌شود و به صندوق می‌خورد، بیدار می‌شد. جادوگری که رقیب عشقی‌اش را به حیوانی طلسم می‌کرد و حالا این موجود جدید، حیوانی بود که زبان انسان‌ها را می‌فهمید و می‌توانست با آنها حرف بزند و ...

دوباره هزار و یک شب داشت به دادم می‌رسید؛ قصه‌ها و افسانه‌ها و جادوها. جهانی افسون‌زده که مثل قصه‌های پدر، مرا سحر می‌کرد، و این‌بار، پایان‌بندی کار دوباره با الهام از دیگر قصه‌های هزار و یک شب بازنویسی شد. رویایی که از رویایی دیگر می‌جوشید و کودکی و پناه امن پدری که دیگر نبود اما هزار و یک شب، یادش را زنده نگه می‌داشت که من، افسون‌زده قصه‌ها بودم و تمثیل واقعی این شعر:

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد.